بیمار خاموش

  • Parvazeh (:
  • سه شنبه ۲۰ دی ۰۱
  • ۲۳:۵۶

همان طور که در سکوت نشسته بودیم ، سرم شروع به تپیدن کرد .

آغاز یک سردرد ، نشانه ی یک گفت و گو .

به یاد روث افتادم که می گفت :« برای این که درمانگر خوبی باشی ، باید دریافت کننده ی احساس بیمارانت باشی ، اما نباید آن ها را برای خودت نگه داری . چون مال تو نیستند و به تو تعلق ندارند .» 

به عبارت دیگر ، این دامب و دامب و دامب توی سرم درد من نبود . متعلق به آلیسیا بود . و این موج نا بهنگام غم ، این میل به مردن ، مردن و مردن هم متعلق به من نبود . مال او بود ، تمامش مال او بود .

 

 

بیمار خاموش _ الکس مایکلیدیس 

  • نمایش : ۱۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    _بالاخره کتاب رو تموم کردی ؟
    +فیزیکی ؟ آره
    +احساسی ؟ هرگز :)
    دنبال کنندگان ۳ نفر
    این وبلاگ را دنبال کنید