زنی در کابین ۱۰

  • Parvazeh (:
  • چهارشنبه ۱۷ اسفند ۰۱
  • ۱۰:۰۱

بخشی از وجودم ، بخشی بزرگ ، می خواست که برود و‌ زیر پتو چمباتمه بزند _ فکر گپ زدن با گروهی از افراد که یک نفرشان احتمالا قاتل بود و خوردن غذایی که به دست کسی سرو شده بود که ممکن بود شب قبل زنی را کشته باشد _ این فکری ترسناک و به شدت غیر واقعی بود .

اما بخشی دیگر ، بخشی کله شق ، حاضر نمی شد تسلیم شود .

 

 

زنی در کابین ۱۰ _ روث وِر

به کشتنش می ارزد

  • Parvazeh (:
  • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱
  • ۱۷:۰۱

لی لی :« راستش رو بگم ، من فکر نمی کنم لزوما قتل به اون اندازه ای که مردم تصور می کنند بد باشه . همه می میرند . آیا فرقی می کنه بعضی از آدم های بد ، از موعدی که خدا در نظر داره زودتر بمیرند ؟ مثلا زن تو ، به نظر میرسه از اون نوع آدما باشه که به کشتنش می ارزه . » 

 

به کشتنش می ارزد _ پیتر سوانسون ( ترجمه علی قانع ) 

پس از تو

  • Parvazeh (:
  • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱
  • ۱۹:۵۴

ولی من بهتر از هر کسی میدانستم چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند ، با آن چه در اصل هستند بسیار فرق می کند ‌.

می دانستم رنج و اندوه می تواند شما را به رفتار هایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید .

 

 

پس از تو_ جوجو مویز 

مغازه ی جادویی

  • Parvazeh (:
  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۱۶:۱۹

بچه ها و بزرگ تر ها نیز ، وقتی بهترین عملکرد را از خود نشان می دهند که ثبات و اعتماد وجود داشته باشد . مغز به هر دوی آن ها نیاز دارد . در خانه ی ما خبری از این دو مورد نبود .

 

 

مغازه ی جادویی _ جیمز آر. دوتی 

مترجم : شبنم سلطان پور

خوشه های خشم

  • Parvazeh (:
  • شنبه ۱ بهمن ۰۱
  • ۱۶:۵۹

چگونه می توان کسی را ترساند که شکمش فریاد گرسنگی می کشد و روده های بچه هایش از نخوردن پیچ و تاب می خورد 

دیگر هیچ چیز نمی تواند او را بترساند ...

او بدترین ترس ها را دیده است .

 

خوشه های خشم _ جان استاین بک 

ابزار فانی

  • Parvazeh (:
  • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱
  • ۲۰:۲۵

می دونستم که هنوز به خدا اعتقاد دارم .

فقط اعتقادی ندارم که اون برامون اهمیت قائله .

ممکنه خدایی وجود داشته باشه کلاری ، ممکنه هم وجود نداشته باشه ولی فکر نمی کنم فرقی کنه .

در هر صورت باید خودمون از پس خودمون بر بیایم .

 

 

 

ابزار فانی _ کاساندرا کلر 

My life

  • Parvazeh (:
  • جمعه ۲۳ دی ۰۱
  • ۲۰:۴۹

من خیلی دوست داشتم پیانو زدن یاد بگیرم، باشگاه برم بعدش برم استخر، برای عشقم کادو بخرم، عاشق بشم، ولی خب وقت نداشتم باید تلاش میکردم زنده بمونم.

 

بیمار خاموش

  • Parvazeh (:
  • سه شنبه ۲۰ دی ۰۱
  • ۲۳:۵۶

همان طور که در سکوت نشسته بودیم ، سرم شروع به تپیدن کرد .

آغاز یک سردرد ، نشانه ی یک گفت و گو .

به یاد روث افتادم که می گفت :« برای این که درمانگر خوبی باشی ، باید دریافت کننده ی احساس بیمارانت باشی ، اما نباید آن ها را برای خودت نگه داری . چون مال تو نیستند و به تو تعلق ندارند .» 

به عبارت دیگر ، این دامب و دامب و دامب توی سرم درد من نبود . متعلق به آلیسیا بود . و این موج نا بهنگام غم ، این میل به مردن ، مردن و مردن هم متعلق به من نبود . مال او بود ، تمامش مال او بود .

 

 

بیمار خاموش _ الکس مایکلیدیس 

_بالاخره کتاب رو تموم کردی ؟
+فیزیکی ؟ آره
+احساسی ؟ هرگز :)
دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید